۱۳۸۹ اسفند ۱۵, یکشنبه

يك خواب بد

ديشب خواب ديدم خواب ديدم خوابي كه هرگز منتظرش نبودم ، چه كسي باور مي‌كند تو مرده‌اي‌؟؟ 11 سال دل خوش خواب‌هايت بودم، دل خوش اين كه در 11 سال نبودنت در خواب بودي ، در خواب‌هاي اين 11 سال باور كرده بودم كه تنها سفري رفته بودي و حالا باز گشته‌اي، بعد در بيداري ها خوشحال از بودنت بودم، در بيداري‌هاي اين 11 سال هرگز فكر نكردم كه تو ديگر نيستي در بيداري‌هاي اين 11 سال هميشه منتظر برگشتنت در خواب‌هايم بودم، اين يازده سال هر شب در بستر خوابم به اين فكر مي‌كردم كه اگر باز امشب به خوابم آمدي يادم باشد فلان قضيه را برايت بگويم يا در فلان مورد با تو مشورت كنم و در خواب گاهي از ديدنت چنان خوشحال مي‌شدم كه فراموش مي‌كردم چه قرار است برايت تعريف كنم، و گاهي هم نه يادم بود برايت مي‌گفتم و ساعت‌ها درباره‌اش صحبت مي‌كردم .... در خواب !
اما ديشب در خواب اتفاقي كه نبايد، افتاد براي تعطيلات به خانه برگشته بودم، به شيراز ... تيبا و فاطمه و احمد پريشان جلوي ترمينال كارانديش بودند، با هم به خانه باز گشتيم در راه به طرز مشكوكي همه ساكت بودند و تمام سوالات مرا بي‌جواب مي‌گذاشتند، بر سر در خانه پارچه سياهي آويزان بود، و سوال هايم كه باز بي جواب ماند، پريشان به خانه دويدم ... خدا مي‌داند چقدر طول كشيد تا از در پارگينگ به در خانه و از پله‌ها به حال برسم، مسيري كه شايد در 60 ثانيه مي‌شد آن را پيمود، همه مرا مي‌كشيدند، به اين سو و آن سو هلم مي دادند، كتكم مي‌زدند، مي‌انداختنم، تيبا و فاطمه و احمد هر كاري در توانشان بود را مي‌كردند تا من به حال نرسم و همه با هم گريه مي‌كردند.......................................در حال آن خانه كه حالا 11 سال است خانه ما نيست همه گريه‌كنان با چشماني نگران و روسري‌هاي سياه به من نگاه مي‌كردند، نمي فهميدم چه شده اما از وحشت اتفاقي كه نمي‌دانستم تمام صورتم اشك شده‌بود ... به اتاقت رسيدم، همه چيز سر جاي خودش بود اما تو نبودي، و التماس‌هاي من سراقت را مي‌گرفت اما باز به گريه ديگران ختم مي‌شد.

ناگهان! گريه‌ها...صدا‌ها...سياهي لباس‌ها...فرياد‌هاي تيبا...هق‌هق فاطمه...دست‌هايي كه مرا نگه‌داشته بودند تا نروم همچون گردبادي شروع به چرخيدن كرد آنقدر جيغ زدم و چرخيدم، گريه كردم و چرخيدم، التماس كردم و چرخيدم تا همه با هم، همه صداها و گريه‌ها و سياهي از جا كنده‌ شديم و انگار يك مشت پر پرواااااااااااااااااااااااز كرديم تا قبرستان شيراز، باد همه‌مان ريخت ميان دارالرحمه، قطعه چهل‌مومنين، گرد و خاك‌ها كه خوابيد دست تيبا چشمانم را گرفت، اما آنقدر گريه بي‌تابش كرد تا دستان او هم سرد شد واز صورتم افتاد، ديدم كه تورا از تابوت درآوردند، صورتت را باز كردند تا باز به ما لبخند بزني، ديدم كه پيشاني دوستم با در تابوت زخم شد، ديدم كه كفن را بستند تو را بلند كردند و كمي آن‌طرف‌تر كنار ديوار، آن گوشه رهايت كردند و صداها ... صداي فرياد و گريه و آواي شعرهايت كه دوستانت بلندبلند مي‌خواندنش ديوانه‌ام مي‌كرد و اين كه كسي فرياد مرا نمي‌شنيد ... داد مي‌زدم، گريه مي‌كردم كه نه! او باز مي‌گردد ... قبلا هم رفته بود اما يك شوخي بود مثل همه شوخي‌هاش و باز گشت ... هر داد زدم و التماس كردم ... كسي صدايم را نشنيد ... آخر به التماس افتادم كه "او سال‌هاست فقط در خواب‌هايم زنده‌ه‌است ... تو رو خدا خاكش نكنيد ... تورو خدا از خواب‌هايم نگيريدش" التماس مي‌كردم كه "اگر خاك را ريختيد ديگر به خواب‌هايم باز نمي‌گردد" التماس مي‌كرد "11سال است كه او در بيداري‌هامان نيست، بگذاريد در خواب‌ باشد" التماس مي‌كردم "11سال است كه دل‌خوش خواب‌هايمم" التماس مي‌كردم ...

خاك را ريختند ... آن‌قدر براي بي‌پدر شدنم در خواب گريه كردم كه تيبا داد زد: " تارا گريه نكن داري خواب مي‌بيني" مي‌دانستم كه خواب مي‌بينم حتي در خواب هم مي‌دانستم كه خواب‌هايم دارند بي‌پدر مي‌شوند ... حالا دل‌خوش چه باشم ؟؟ آينده‌اي كه ديگر پدر در خواب‌هايشم نيست ؟؟

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

جوابي براي خبرگزاري فارس

امروز خبرگزاري وزين فارس چيزي كه خودش اسم آن را گزارشي از 2هفته كافه‌نشيني بود، گذاشته بود روي خروجي خود ... (http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=8812150348)  وقتي آن را مي‌خواندم احساس مي‌كردم چه‌قدر به من توهين شده‌است، آنچه مي‌نويسم جوابيه نيست بر آن گزارش كه من فكر مي‌كنم حتي ارزش جوابيه نوشتن را نداشت، كافه‌من‌هاي زيادي را مي‌شناسم كه خوب مي‌توانند جواب آن همه بيراه گفتن را بدهند.
فقط مي‌خواهم اين‌جا به آن خبرنگار به‌گويم من هم يكي از همان دخترهاي كافه‌نشين‌ام كه گذر روزگار من را به‌ كافه‌هاي تهران رسانده‌است، نه هفتاد قلم آرايش دارم نه به قول نويسنده دستشويي كافه مكاني براي غليظ‌ كردن آرايشم است .
مي‌خواهم به اين خبرنگار كه  لباس‌ها و طرز رفتار زنان كافه‌ نششين را بسيارزننده خوانده‌است ، بگويم چطور بي آن‌كه مرا ديده باشي و بسياري از دوستان مرا ديده باشي با ديدن چند نفري كه شايد از نظر تو ، تو بايد نحوه لباس پوشيدنشان را تاييد كني نسبت به عده كثيري انسان راي مطلق مي‌دهي؟!

چرا فكر نمي‌كني كه شايد علت تجميع اين همه انسان دركافه‌ها نداشتن هيچ‌جاي ديگري  باشد براي با هم بودن ... چرا راي مي‌دهي كه «اين افراد از فرط مايه‌داري خياباني شده‌اند!» تو ميداني كه من براي ساعتي در كافه بودن در روز از چند چيز مي‌گذرم ؟ مي‌داني من و بسياري از دوستانم ناهارنمي‌خريم تا پول ناهارمان را شب در كافه خرج كنيم ؟ مايه داري يعني جه وقتي به گفنه شما خط فقر دست كم 600 تومان است ما 300 تومان حقوق مي‌گيريم .
راستي انگار شما از ما هم بيشتر خوانندگان غربي را دنبال مي‌كني كه توانستي تشخص دهي در تمام كافه‌هايي كه از شرق تا غرب تهران رفتي همه‌‌ي كافه‌دارها صداي خواننده‌گان شيطان پرست را مي‌پسنند تازه مگر صداي خوب ربطي به‌ عقيده ديني يا سياسي كسي دارد؟!
گفته‌اي «اين كافي‌شاپ‌ها روزانه ميعادگاه چند صد قرار، برقراري دوستي‌ها جديد، جدايي، فروش مواد مخدر و ... هستند. عليرغم ممنوعيت كشيدن سيگار اما زنان و دختران جوان چنان پك عميقي به سيگار مي‌زنند كه ديگر متصدي كافي شاپ جرأت ندارد تذكر دهد.»  چند صد قرار، برقراري دوستي‌ها جديد، جدايي و سيگار كشيدن دختران كه همه موضوعات شخصي‌است  اما تو كه فهميدي در اين كافه‌ها مواد مخدر رد و بدل مي‌شود چرا همان موقع به مسئول مربوط خبر ندادي ؟‌ غير اين‌است كه اين به نفع شماست هر چه بيشتر جوان‌ها خمار باشند ... بيشتر از شما غافل مي‌مانند ... و شما بيشتر مي‌دزديد و مي‌زنيد و مي كشيد.
اي كاش دست‌كم گزارشت را محترمانه نوشته بودي يا لا‌اقل برخي‌ها را از همه جدا كرده بودي يا نمي دانم به‌هر حال اين چنين صريح . قاطع راي مطلق نداده بودي تا من هم محارمانه برايت مي‌نوشتم همكار محترم وقتي دختري نمي‌تواند تنهايي‌اش را در پارك زير نگاه متجاوزانه‌ي برخي مردان، در خانه پشت حرف‌هاي صدتايه‌غاز خانواده بگذراند ترجيح مي‌دهد تنهايي‌اش را و حرف‌هايش را كه هيچ‌كس گوشي براي شنيدنش ندارد يا ميز و صندلي كافه‌ها تقسيم كند.
مي‌دانم كه زور تو از من بيشتر است چون آنقدر مثلا گزارشت مرا عصباني كرد كه مجبور شدم صفحه‌ي اين وبلاگ را كه مي‌خواستم تنها جايي براي دل نوشته‌هايم باشد به تو كثيف كنم ، البته زورت را قبلا نيز با باتوم تجربه كرده‌بودم.



۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

پدرم پشت دو بار آمدن چلچله‌ها ، پشت دو برف/پدرم پشت دو خوابيدن در مهتاب /پدرم پشت زمان‌ها مرده‌است



افق كلاغ‌هايش را مي‌رويد

تو اطلسي‌هايت را بكار

من شعرهايم را مرثيه‌هايم را

ماتمم را

ماتم

امشب دهمين سال نبودنت است، امشب پس‌از ده سال نبودنت را تنها به عزا نشسته‌ام، هر سال كه 12 بهمن به مزارت مي آمدم به خودم مي‌گفتم، تا هر وقت زنده‌ام ... تا آخر عمرم، در هر كجاي دنيا كه باشم، دوازدهمين روز بهمن را در شيراز خواهم بود، نمي‌دانستم اين‌قدر زود، آن هم فقط با دوازده-سيزده ساعت فاصله‌ي زميني، زير قولم مي‌زنم، چقدر امشب همه چيز برايم روشن است، مي‌خواهم امشب را تا صبح عزاداري كنم، دقيقا چنين شبي بود در ده سال پيش، در پاركينگ را براي رنوي سفيد دسته نقره‌ايمان باز كردم، گفتي حالت خوب نيست، عصباني شدم، دو ماه پيش بايد آنژيو مي‌‌كردي گفتي تا تابستان كه ما مدرسه نداشته باشيم، گفتم: مگر دكتر نگفت نبايد مشروب بخوري؟ به من خنديدي، گفتي: مشروب كجا بود يك پيك هم نداشتن .

پله‌ها را با هم بالا آمديم، اولين صندلي را كنار كشيدي و خودت را رويش انداختي، ترسيده‌بودم؛ هر شب اگر آمدنت دير مي‌شد، مي ترسيدم؛ دوستانت را در قتل‌هاي زنجيره‌اي مي‌كشتند، هر شب آنقدر به اين فكر مي‌كردم كه اگر بر نگردي چه مي‌شود ... امشب، شب آخرين باز گشتنت، آمد. ترسيده‌بودم، مرور مي‌كردم كجا‌ها رفته‌بودي كه مي‌شد مسمومت كرد... نه...فقط به خواهرت سرزده بودي كه دلت براي كودك تازه به دنيا آمده‌اش تنگ شده‌بود... و قبل از آن به ديدن عموي بيمارت رفته بودي.(راستي مي‌داني عمويت، شش‌ماه پس از تو مرد؟)، ترسيده بود‌ام، دويدي به طرف دست‌شويي . . . بعد جلوي دست‌شويي افتادي، گفتي: «تارا رخت‌خواب من رو مرتب كن.» رخت‌خوابت را مرتب كردم، تشت زرد آشپزخانه را آوردم توي اتاقت، كمكت كردم به رخت‌خواب بروي، مي‌خواستم همان‌جا كنارت بخوابم، نگذاشتي، واقعا چرا نگذاشتي؟! كه ده سال زندگي‌ام را در حسرت همان يك شب باشم، گفتي«برو راحت بخواب، من خوبم، به‌‌خاطر آبگوشت ظهر است.» گفتي:«بيا ببوسمت.» چقدر خوب كه آمدم...بوسيديم...چقدر خوب كه آن شب بوسيديم...چقدر خوب...

نزديك ظهر بيدار شدم، نيمه‌ي شب حالت بد شده بود، آنقدر بد كه بعد از اين همه مخالفت با من و ديگران براي تماس با اورژانس خودت گفته بودي، به اورژانس زنگ بزنند. برده بودنت بيمارستان نمازي، مادرت گفت:«ساعت2 وقت ملاقات است.»... حمام رفتم اما نمي‌دانم چرا اشكم بند نمي‌آمد، مادرت را هم قبلا برده‌بوديم بيمارستان نمازي...مي‌دانستم برمي‌گردي، همش به خودم مي‌گفتم «خب! چرا گريه مي‌كني؟!» ................................ ناهار مي‌خوردم كه تلفن زنگ زد و بعد جيغ......جيغ.......گريه......جيغ.......گريه........ چرا هيچ‌كس حرف نمي‌زد؟ چرا هيچ‌كس به‌جز گريه و جيغ حرفي براي گفتن نداشت؟

بيچاره خواهرم كه در حياط آخرين كودكي‌هايش را مي‌كرد، شايد اگر مي‌دانست، كودكي‌‌اش تمام‌شده‌است ، هيچ‌وقت آن پله‌هاي كذايي را بالا نمي‌آمد.

آنقدر جيغ كشيديم كه همسايه‌ها آمدند، همسايه‌ها مي‌خواستند آراممان كنند... ما تو را از دست داده‌بوديم، آن‌ها نمي‌فهميدند....ساعت به 2 نزديك مي‌شد...قرار بود همه به خانه ما بيايند تا با هم به بيمارستان بياييم، همه به خانه كه مي‌رسيدند، فقط جيغ مي‌كشيدند، ساعت دو در بيمارستان نمازي اجازه ملاقاتت را ندادند، دو روز بعد در «دارالرحمة» در ميان زجه‌ها و جيغ‌ها و گريه‌ها و صداي شعر‌هايت كه دوستانت بلند بلند مي‌خواندند، به ملاقات آمديم، چقدر سفيد شده بودي....حتي موهايت هم از هميشه سفيد‌تر بود، باور داشتم در تابوت كه باز شود...آن كفن سفيد و نارنجي كه كنار رود...زنده خواهي شد،مثل توي فيلم‌ها، ولي آنجا چهره‌ات با تمام روح ما، من و تيبا، يخ زده‌بود؛ صداي گريه‌ها و زجه‌ها اوج گرفت، آمبولانسي كه تو را از خانه‌ي‌مان برده بود در آن هفته 2بار ديگر به خانه‌ي‌ ما بازگشت اما ديگر كسي نمرد‌ پزشكش گفته بود: وقتي برديم‌اش فقط به اين خاطر بود كه در خانه نمي‌رد؛ اما چرا تو كه سالم بودي؟! صبح همان روز ما را برده‌بودي مدرسه، يادت هست مي‌گفتي سرويس خصوصي ما هستي؟ حتي نزديك غروب آمدي دنبال من و از كلاس رياضي به خانه رساندي، خانه‌اي كه نبودت را يك‌سال هم تحمل نكرد و ويران شد.

حالا 10 سال از آن روز مي‌گذرد، تمام اين ده‌سال را در اين‌روز همه با هم بوديم، همه از خاطراتت مي‌گفتيم و مي‌خنديديم، آره مي‌خنديديم، آخه همه از تو خاطرات خوب دارند، همه لبخندهايت را به‌ياد مي‌آورند؛ حتي هفته پيش در كافه‌اي در تهران كسي داستاني تعريف كرد، همه خنديدند... بعد در گوش من گفت:«من اين را به نقل از پدرت شنيدم.»

حالا سالها از آن‌همه خوبي مي‌گذرد و من علي‌رغم قولم امسال شيراز نيستم، امسال تنها در خانه‌ام نشسته‌ام، يك پاكت سيگار دود كرده‌ام، برايت مي‌نويسم و شعر‌هايت را مي‌خوانم:

واژه‌هاي تسلي را

باران

شست

و ميان چند واژه‌ي محدود

كودكان حيرت

از تپش گنگ

بي قرار

شدند.

يادت هست شعري را كه تمام مي‌كردي، صدايم مي‌زدي در اتاق افسانه‌ايت -كه هر وقت نبودي در آن خيال‌پردازي مي‌كردم- برايم مي‌خواندي‌اش، آخر من كودك چه مي‌فهميدم از سنگيني شعرهايت؟، سري تكان مي‌دادم، به خودم مي‌باليدم كه تو مرا آنقدر بزرگ‌ مي‌داني‌كه برايم شعر مي‌خواني، مثل وقتي‌كه براي دوستان‌ شاعرت.

10سال است از آغاز زمستان شعر سهراب به خاطرم مي‌آيد، همان شعري كه صفحه به صفحه حفظ مي‌كردم و تو از من مي‌پرسيدي ،صداي پاي آب، شعر طولاني يي بود آخرش را فراموش كردم اما آغازش را خوب به خاطر دارم:

پدرم پشت دو بار آمدن چلچله‌ها ، پشت دو برف

پدرم پشت دو خوابيدن در مهتاب

پدرم پشت زمان‌ها مرده‌است



پدرم وقتي مرد، آسمان آبي بود

مادرم بي‌خبر از خواب پريد، خواهرم زيبا شد

پدرم وقتي مرد پاسبان‌ها همه شاعر بودند

مرد بقال از من پرسيد: چند من خربزه مي‌خواهي؟

من از او پرسيدم :

دل‌ خوش سيري چند؟!



پدرم نقاشي مي‌كرد

تار هم مي‌ساخت،تار هم مي‌زد

خط خوبي هم داشت



باغ ما در طرف سايه‌ي دانايي بود

باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه

باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آيينه بود



«باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آيينه بود» آري بود، بود ... بود ... يادت هست، هرچي كه مي‌‌خواستم بدانم، هرچي مي‌پرسيدم، مي‌گفتي هجده سالت شد بهت مي‌گويم؟ يادت هست قول جشن تولد هجده‌سالگي‌ام را داده‌بودي؟ هميشه فكر مي‌كردم هجده سالگي‌ام چه سن مهمي‌ا‌ست . هميشه منتظر اين هجده سالگي لعنتي بودم، مي‌داني حالا چند سال از اين هجده سالگي‌ام گذشته‌است؟ و چقدر سوال برايم بي‌پاسخ مانده تا هميشه! هميشه مي‌گردم دنبال سرنخ‌هاي منتهي به تو شايد از پي‌اش خاطره‌اي بيايد كه جواب سؤال‌هاي هميشه بي‌جوابم باشد.

حالا هم مثل 10سال پيش اشكم قطع نمي‌شود.

چقدر از مصرف عمرم باقي‌ست تا خواب تابناكم را تعريف كنم...



۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

10سال پس از آخرين تولد پدرم


18آبان 88 تهران ـ ده سال از آخرين تولد پدرم مي گذرد ... پدري كه تنها بودمان بود . در اين ده سال چه بر ما گذشت بي او ... بي او بزرگ شديم ، درس خوانديم ، دانشگاه رفتيم ، شاغل شديم و هيچ كس نديد اشكمان را ...
هق هق شبانه ي مان را كه تنها خودمان شنيديم ، من و خواهرم ، من و خواهركم كه نمي دانم چقدر توانستم پدرش باشم ، من و خواهركم كه نمي دانم چقدر توانستم مادرش باشم ، من و خواهركم كه نمي دانم چقدر توانستم خواهرش باشم !!
هيچ كس نمي داند در اين ده سال ، هر وقت هر دختري پدزش را مي خواست ، من و خواهرم چطور به كلمه پدر پناه برديم و در شادي هامان چقدر دلتنگ بودنش بوديم . هيچ كس نمي داند ده سال دست پدر را نگرفتن چه معني دارد ، آن هم چه پدري، آن خنده هايش ، صداي موسيقي كه هميشه ازاتاقش مي آمد ، آن خنده هايش ، يك بغل روزنامه و مجله كه هميشه همراهش بود ، آن خنده هايش ، جوراب هايي كه هميشه رنگ پيراهنش بود ، آن خنده هايش ، پيراهن هايي كه هميشه همه از رنگش حرف مي زدند ، آن خنده هايش ، شعرهايش كه برايمان مي خواند وما نفهميده سر تكان مي داديم ، آن خنده هايش ... خنده هايش ... آن خنده هايش كه انگار از تمام وجودش بود ، لب هايش مي خنديد ، چشمهايش مي خنديد ، صدايش مي خنديد اما قلبش ... امروز مي‌فهمم كه نخنديدن قلبش در شعرهايش عيان بود و ما چه كودكانه نمي فهميديم .
امروز ده سال از آخرين تولد پدرم مي گذرد ديگر روز نامه ها و سايت ها هم 18آبان را فراموش كرده اند . مادرش تنها بر مزارش مي رود و من و خواهركم در اين شهر ، دور از مزارش ، دور از يكديگر ، تنها در فكرمان تولدش را تبريك مي‌گوييم ، من اينجا در خبرگزاري ايلنا به يادش مي نويسم و مي دانم كه خواهركم در يكي از كلاس هاي دانشگاه تهران برايش خواهد نوشت .


۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

برای قبیله

26/6/88 قبیله _ بعد از دو ماه فکر کردن و خواب دیدن ، باز هم قبیله و چهره های آشنا ، نوشته بودم تمام کافه های تهران حس غریبی به من می دهند ... به همان اندازه اینجا "قبیله" حس خوب آشنایی ؛ سهم من از تمام پنج سال گذشته، از شروع جوانی ام در کافه ایست که "منو"اش دیگر تکه تکه شده ... اما لبخند آشنا ، موسیقی ی آشنا ، صدای آشنا هنوز سر جایش است . آدم هایی که بعد از بستن مغازه هاشان این جا می آمدند ، هنوز اینجا هستند . چقدر خوشحالم که هنوز همه چیز سر جایش است و چه حیف می شود که روزی بیایم و نباشد ! قطعه ای از زندگی من در این چهار دیواری ست.
به هر جای شیراز که نگاه می کنم بغض گلویم را می گیرد ... ای کاش نیامده بودم که در این دو روز بودنم، دل تنگم بین دوست داشتن های شیراز و آینده ی تهران پرسه میزند ... به هر جا نگاه می کنم بغض گلویم را می گیرد ... مخصوصا اینجا "قبیله "... قبیله ... قبیله ... با سنگینی نگاهی که هیج وقت نفهمیدم پسش چیست و نوجوانانی که سیگار کشیدن برایشان ملاک بزرگ شدن است و تازه به من نگاه چپ می کنند !!

در این دو ماه تهران به دنبال قبیله به دنبال "قبیله "ای کافه ها را گزمی کنم ، برای این چنین لحظاتم ... آیا من نباید قبیله و شیراز را می گذاشتم و می رفتم ؟؟!!
دلم برای خودم می سوزد که یک چهار دیواری چطور مدهوشم می کند ، سال پیش همین موقع ها چقدر برای بسته شدنش اشک ریختم ... قبیله بسته نشد اما من رفتم ، بی قبیله 
با روان نویسی که به قبیله تعلق دارد خط خطی می کنم تمام دست نوشته هایم را ... دست نوشته هایی که اسم "قبیله نوشت " را روی آن گذاشته بودم و ششاید امروز آخرینش باشد .... و اگر اینجا باز بماندتاریخ بعدی که قبیله مهمان نوشته هایم شود خدا می داند کی باشد ؟
1/7/88 تهران_ سی و یکم قرار داد قبیله تمام می شود ، اگر این قرار داد تمدید نشود این آخرین قبیله نوشتم خواهد بود و پایان . دیگر قبیله فقط رویا خواهد بود و رویا چیز غمگینی است . شاید یک روز تمام قبیله نوشت هایم رااینجا گذاشتم تا قطعه ای از زندگیم را همه بخوانند .

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

قبيله تمام شد

قبيله تمام شدخبرها آمد از تمام شدن قبيله ، درست روزي كه مادر بزرگ پيرم مريض شده بود و در بيمارستان تهران بر بالينش دلم قبيله  را مي خواست، براي دور ريختن دل تنگي هام ، يك اس ام اس وقبيله تمام شد دلم گرفت آنقدر كه احساس كردم الآن در آن اتاق من  خواهم مرد ، هواي اتاق برايم تنگ شد و فكر كردم اي كاش هيچ وقت آنجا نرفته بودم هيچ وقت ... دلم روزها و شبهاي قبيله را مي خواست ، دلم شبها و شبها ي قبيله را مي خواست ، دلم قبيله را مي خواست.
هميشه فكر مي كردم روزي كه قبيله ببندد بايد به عزاي گذشته ام بنشينش ،فكر مي كردم اين روز ، روز پايان جواني ام است ، و سر انجام  اين روز آمد ... و انگار همه چيز ادامه دارد جز خاطرات من كه با توقف قبيله متوقف شد ... در قبيله برخاطراتم بسته شد .
قبيله تمام شد، همچون جواني من و عمر مادر بزرگ پيرم كه در حال تمام شدن است ... و حالا در بيمارستان كاملا حس مي شود ... آيا اشتباه كردم كه قبيله را و مادر بزرگ پيرم را تنها گذاشتم كه روز بسته شدن قبيله نباشم و كسي هم نباشد كه در شيراز دست مادر بزرگم را بگيرد . مادر بزرگي كه 10 سال پيش دست مرا گرفت و خواهرم را .
نمي دانم سوگنامه قبيله را مي نويسم يا عمري كه رفت اما تاب تمام شدن فبيله را نداشتم ... تمام شدم :-(

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

مرثیه ای برای غم یک دوست

ایلیا کوچولو به دنیا آمد ، ایلیا کوچولو بزرگ نشد ، ایلیا کوچولو مرد
دوست عزیز ! چقدر خوب که ایلیا کوچولو بزرگ نشد و به مدرسه هایی که ما رفتیم نرفت تا 12 سال دروغ بشنود
جقدر خوب که ایلیا کوچولو بزرگ نشد تا در خیابان هایی که ما راه رفتیم ، راه برود و دود فحشا و اعتیاد را نفس بکشد
چقدر خوب که بزرگ نشد تا فقیر را از غنی تشخیص دهد ، آنوقت چقدر باید غصه می خورد برای این همه تفاوت این همه شکاف
چقدر خوب که بزرگ نشد تا این همه جنگ را ببیند و این همه آدم که میمیرند ، این همه خون که ریخته می شود ، این همه مریضي  و درد
چقدر خوب که بزرگ نشد تا ببیند پدر و مادرش چطور مجبورند بدوند ، بدوند ، بدوند تا بزرگ شود
دوست عزیز ! یادت هست چندین سال پیش ، در بابل ، دو برادر برای اینکه دویدن های پدر و مادرشان را می دیدند ، خود را به دار آویختند . چقدر خوب که ایلیا کوچولو نوجوان نشد تا وجود پاکش با دیدن این همه تا پاکی ، آ زرده شود و خودش ، خودش را بكشد
شنیده ای که می گویند ، خدا آنهایی را که دوست دارد زود می برد ؟! حالا فکر کن خدا چقدر ایلیا کوچولو را دوست داشته که نیامده بردش ، من فکر می کنم خدا به جای یک انسان ؛ معشوقه اش را فرستاده بود ، پس وقتی فهمید چه اشتباهی کرده ، برش گرداند . بار دیگر نگاهش کن ، چهره ای به این روشنی جز در معشوق خدا می بینی ؟؟
دوست عزیز! می دانی که به خدا نباید حسودی کنی ، خدا که رغیب نمی طلبد ! چشم هایت را ببند و خنده هایش را ببین و گریه نکن . فقط فرشته ات را تصور کن که حالا در آغوش خدا آرمیده است . گریه نکن ! فرشته ات تمام چیزهایی که نباید می دید را ندیده است ، آیا این خودش جای خوشحالی ندارد؟؟