ديشب خواب ديدم خواب ديدم خوابي كه هرگز منتظرش نبودم ، چه كسي باور ميكند تو مردهاي؟؟ 11 سال دل خوش خوابهايت بودم، دل خوش اين كه در 11 سال نبودنت در خواب بودي ، در خوابهاي اين 11 سال باور كرده بودم كه تنها سفري رفته بودي و حالا باز گشتهاي، بعد در بيداري ها خوشحال از بودنت بودم، در بيداريهاي اين 11 سال هرگز فكر نكردم كه تو ديگر نيستي در بيداريهاي اين 11 سال هميشه منتظر برگشتنت در خوابهايم بودم، اين يازده سال هر شب در بستر خوابم به اين فكر ميكردم كه اگر باز امشب به خوابم آمدي يادم باشد فلان قضيه را برايت بگويم يا در فلان مورد با تو مشورت كنم و در خواب گاهي از ديدنت چنان خوشحال ميشدم كه فراموش ميكردم چه قرار است برايت تعريف كنم، و گاهي هم نه يادم بود برايت ميگفتم و ساعتها دربارهاش صحبت ميكردم .... در خواب !
اما ديشب در خواب اتفاقي كه نبايد، افتاد براي تعطيلات به خانه برگشته بودم، به شيراز ... تيبا و فاطمه و احمد پريشان جلوي ترمينال كارانديش بودند، با هم به خانه باز گشتيم در راه به طرز مشكوكي همه ساكت بودند و تمام سوالات مرا بيجواب ميگذاشتند، بر سر در خانه پارچه سياهي آويزان بود، و سوال هايم كه باز بي جواب ماند، پريشان به خانه دويدم ... خدا ميداند چقدر طول كشيد تا از در پارگينگ به در خانه و از پلهها به حال برسم، مسيري كه شايد در 60 ثانيه ميشد آن را پيمود، همه مرا ميكشيدند، به اين سو و آن سو هلم مي دادند، كتكم ميزدند، ميانداختنم، تيبا و فاطمه و احمد هر كاري در توانشان بود را ميكردند تا من به حال نرسم و همه با هم گريه ميكردند.......................................در حال آن خانه كه حالا 11 سال است خانه ما نيست همه گريهكنان با چشماني نگران و روسريهاي سياه به من نگاه ميكردند، نمي فهميدم چه شده اما از وحشت اتفاقي كه نميدانستم تمام صورتم اشك شدهبود ... به اتاقت رسيدم، همه چيز سر جاي خودش بود اما تو نبودي، و التماسهاي من سراقت را ميگرفت اما باز به گريه ديگران ختم ميشد.
ناگهان! گريهها...صداها...سياهي لباسها...فريادهاي تيبا...هقهق فاطمه...دستهايي كه مرا نگهداشته بودند تا نروم همچون گردبادي شروع به چرخيدن كرد آنقدر جيغ زدم و چرخيدم، گريه كردم و چرخيدم، التماس كردم و چرخيدم تا همه با هم، همه صداها و گريهها و سياهي از جا كنده شديم و انگار يك مشت پر پرواااااااااااااااااااااااز كرديم تا قبرستان شيراز، باد همهمان ريخت ميان دارالرحمه، قطعه چهلمومنين، گرد و خاكها كه خوابيد دست تيبا چشمانم را گرفت، اما آنقدر گريه بيتابش كرد تا دستان او هم سرد شد واز صورتم افتاد، ديدم كه تورا از تابوت درآوردند، صورتت را باز كردند تا باز به ما لبخند بزني، ديدم كه پيشاني دوستم با در تابوت زخم شد، ديدم كه كفن را بستند تو را بلند كردند و كمي آنطرفتر كنار ديوار، آن گوشه رهايت كردند و صداها ... صداي فرياد و گريه و آواي شعرهايت كه دوستانت بلندبلند ميخواندنش ديوانهام ميكرد و اين كه كسي فرياد مرا نميشنيد ... داد ميزدم، گريه ميكردم كه نه! او باز ميگردد ... قبلا هم رفته بود اما يك شوخي بود مثل همه شوخيهاش و باز گشت ... هر داد زدم و التماس كردم ... كسي صدايم را نشنيد ... آخر به التماس افتادم كه "او سالهاست فقط در خوابهايم زندههاست ... تو رو خدا خاكش نكنيد ... تورو خدا از خوابهايم نگيريدش" التماس ميكردم كه "اگر خاك را ريختيد ديگر به خوابهايم باز نميگردد" التماس ميكرد "11سال است كه او در بيداريهامان نيست، بگذاريد در خواب باشد" التماس ميكردم "11سال است كه دلخوش خوابهايمم" التماس ميكردم ...
خاك را ريختند ... آنقدر براي بيپدر شدنم در خواب گريه كردم كه تيبا داد زد: " تارا گريه نكن داري خواب ميبيني" ميدانستم كه خواب ميبينم حتي در خواب هم ميدانستم كه خوابهايم دارند بيپدر ميشوند ... حالا دلخوش چه باشم ؟؟ آيندهاي كه ديگر پدر در خوابهايشم نيست ؟؟
اما ديشب در خواب اتفاقي كه نبايد، افتاد براي تعطيلات به خانه برگشته بودم، به شيراز ... تيبا و فاطمه و احمد پريشان جلوي ترمينال كارانديش بودند، با هم به خانه باز گشتيم در راه به طرز مشكوكي همه ساكت بودند و تمام سوالات مرا بيجواب ميگذاشتند، بر سر در خانه پارچه سياهي آويزان بود، و سوال هايم كه باز بي جواب ماند، پريشان به خانه دويدم ... خدا ميداند چقدر طول كشيد تا از در پارگينگ به در خانه و از پلهها به حال برسم، مسيري كه شايد در 60 ثانيه ميشد آن را پيمود، همه مرا ميكشيدند، به اين سو و آن سو هلم مي دادند، كتكم ميزدند، ميانداختنم، تيبا و فاطمه و احمد هر كاري در توانشان بود را ميكردند تا من به حال نرسم و همه با هم گريه ميكردند.......................................در حال آن خانه كه حالا 11 سال است خانه ما نيست همه گريهكنان با چشماني نگران و روسريهاي سياه به من نگاه ميكردند، نمي فهميدم چه شده اما از وحشت اتفاقي كه نميدانستم تمام صورتم اشك شدهبود ... به اتاقت رسيدم، همه چيز سر جاي خودش بود اما تو نبودي، و التماسهاي من سراقت را ميگرفت اما باز به گريه ديگران ختم ميشد.
ناگهان! گريهها...صداها...سياهي لباسها...فريادهاي تيبا...هقهق فاطمه...دستهايي كه مرا نگهداشته بودند تا نروم همچون گردبادي شروع به چرخيدن كرد آنقدر جيغ زدم و چرخيدم، گريه كردم و چرخيدم، التماس كردم و چرخيدم تا همه با هم، همه صداها و گريهها و سياهي از جا كنده شديم و انگار يك مشت پر پرواااااااااااااااااااااااز كرديم تا قبرستان شيراز، باد همهمان ريخت ميان دارالرحمه، قطعه چهلمومنين، گرد و خاكها كه خوابيد دست تيبا چشمانم را گرفت، اما آنقدر گريه بيتابش كرد تا دستان او هم سرد شد واز صورتم افتاد، ديدم كه تورا از تابوت درآوردند، صورتت را باز كردند تا باز به ما لبخند بزني، ديدم كه پيشاني دوستم با در تابوت زخم شد، ديدم كه كفن را بستند تو را بلند كردند و كمي آنطرفتر كنار ديوار، آن گوشه رهايت كردند و صداها ... صداي فرياد و گريه و آواي شعرهايت كه دوستانت بلندبلند ميخواندنش ديوانهام ميكرد و اين كه كسي فرياد مرا نميشنيد ... داد ميزدم، گريه ميكردم كه نه! او باز ميگردد ... قبلا هم رفته بود اما يك شوخي بود مثل همه شوخيهاش و باز گشت ... هر داد زدم و التماس كردم ... كسي صدايم را نشنيد ... آخر به التماس افتادم كه "او سالهاست فقط در خوابهايم زندههاست ... تو رو خدا خاكش نكنيد ... تورو خدا از خوابهايم نگيريدش" التماس ميكردم كه "اگر خاك را ريختيد ديگر به خوابهايم باز نميگردد" التماس ميكرد "11سال است كه او در بيداريهامان نيست، بگذاريد در خواب باشد" التماس ميكردم "11سال است كه دلخوش خوابهايمم" التماس ميكردم ...
خاك را ريختند ... آنقدر براي بيپدر شدنم در خواب گريه كردم كه تيبا داد زد: " تارا گريه نكن داري خواب ميبيني" ميدانستم كه خواب ميبينم حتي در خواب هم ميدانستم كه خوابهايم دارند بيپدر ميشوند ... حالا دلخوش چه باشم ؟؟ آيندهاي كه ديگر پدر در خوابهايشم نيست ؟؟
خیلی دلنشین و تلخ بود.
پاسخحذفبد جور قلمت گریه داشت
مرد مسن تا کمر آمده توی قبرم و دم گوشم تلقین می خواند؛ ریسه ای از کلماتی که حتا در زمان زندگی و هشیاری معنی شان را نمی دانستم، چه برسد به الان که به جز دو سه تا از حواس خفیف، بقیه مشاعرم مرده اند و رفته اند. فقط اسم حضرت محمد و حضرت علی و امام ها را می توانم تشخیص بدهم. و الله اکبر را…
پاسخحذفو خواهرم را می توانم حس کنم که جیغ می کشد. و برادرم را می توانم حس کنم که اشک می ریزد. و تنم را می توانم حس کنم که توی گودال خوابیده.
مرد مسن توی قبرم به من گفت: یا بهنام بن حسن! و صدای پدرم از آن بالا بهش جواب داد: اسمشون توی شناسنامه علی هست حاج آقا.
و حضور مادرم را نمی توانم حس کنم.
کفن سفید مثل قنداق نوزاد، برای دومین بار در سرتاسر دوران مانع بزرگ لگد انداختنم شده. خاک سرد و نمور و بودار و تیره با کرم هاش امید و ناامیدی را ازم سلب کرده. و اتحاد سیمان و آهک و سنگ گرانیت به آن سنگینی و کلوخ ها و ماسه ها اساسن قدرت فکر به انجام کوچک ترین حرکات را از من گرفته.
تن به عنوان تن در تجزیه شدن است و من به عنوان من هنوز سرجاش. هنوز سرجام هستم و با خودم دیالوگ دارم.از ته ته تهم صدای کوچکی سر می زند که در آن همه شیون و تلاطم الکی گم می شود.
مرد مسن رفت. و شیون و ناله و تلاطم الکی بالا گرفت. و بیل ها که بالا آمدند. و خاک ها که فرو ریختند. و خاک ها که فرو ریختند. و خاک ها که فرو ریختند. و خاک ها که فرو ریختند. و خاک ها که فرو ریخـ…
تارای عزیزم این اولین باریه که به وبلاگت اومدم و این اولین متنیه که دارم ازت می خونم ولی ....
پاسخحذفدلم بدجور گرفت یه دفعه دلم خواست مثل همیشه توی اینجور موقع ها که همدیگه رو بغل میکردیم بغلت کنم ولی یادم اومد که دیگه پیشم نیستی یه دفعه بغضم ترکید و اشکهام دارن تند و تند میان دلم برات تنگ شده دوست جونم فقط الان بوی تنت یادمه کاش پیشت بودم تا باهات دردت رو سهیم میشدم عزیزم