۱۳۸۹ اسفند ۱۵, یکشنبه

يك خواب بد

ديشب خواب ديدم خواب ديدم خوابي كه هرگز منتظرش نبودم ، چه كسي باور مي‌كند تو مرده‌اي‌؟؟ 11 سال دل خوش خواب‌هايت بودم، دل خوش اين كه در 11 سال نبودنت در خواب بودي ، در خواب‌هاي اين 11 سال باور كرده بودم كه تنها سفري رفته بودي و حالا باز گشته‌اي، بعد در بيداري ها خوشحال از بودنت بودم، در بيداري‌هاي اين 11 سال هرگز فكر نكردم كه تو ديگر نيستي در بيداري‌هاي اين 11 سال هميشه منتظر برگشتنت در خواب‌هايم بودم، اين يازده سال هر شب در بستر خوابم به اين فكر مي‌كردم كه اگر باز امشب به خوابم آمدي يادم باشد فلان قضيه را برايت بگويم يا در فلان مورد با تو مشورت كنم و در خواب گاهي از ديدنت چنان خوشحال مي‌شدم كه فراموش مي‌كردم چه قرار است برايت تعريف كنم، و گاهي هم نه يادم بود برايت مي‌گفتم و ساعت‌ها درباره‌اش صحبت مي‌كردم .... در خواب !
اما ديشب در خواب اتفاقي كه نبايد، افتاد براي تعطيلات به خانه برگشته بودم، به شيراز ... تيبا و فاطمه و احمد پريشان جلوي ترمينال كارانديش بودند، با هم به خانه باز گشتيم در راه به طرز مشكوكي همه ساكت بودند و تمام سوالات مرا بي‌جواب مي‌گذاشتند، بر سر در خانه پارچه سياهي آويزان بود، و سوال هايم كه باز بي جواب ماند، پريشان به خانه دويدم ... خدا مي‌داند چقدر طول كشيد تا از در پارگينگ به در خانه و از پله‌ها به حال برسم، مسيري كه شايد در 60 ثانيه مي‌شد آن را پيمود، همه مرا مي‌كشيدند، به اين سو و آن سو هلم مي دادند، كتكم مي‌زدند، مي‌انداختنم، تيبا و فاطمه و احمد هر كاري در توانشان بود را مي‌كردند تا من به حال نرسم و همه با هم گريه مي‌كردند.......................................در حال آن خانه كه حالا 11 سال است خانه ما نيست همه گريه‌كنان با چشماني نگران و روسري‌هاي سياه به من نگاه مي‌كردند، نمي فهميدم چه شده اما از وحشت اتفاقي كه نمي‌دانستم تمام صورتم اشك شده‌بود ... به اتاقت رسيدم، همه چيز سر جاي خودش بود اما تو نبودي، و التماس‌هاي من سراقت را مي‌گرفت اما باز به گريه ديگران ختم مي‌شد.

ناگهان! گريه‌ها...صدا‌ها...سياهي لباس‌ها...فرياد‌هاي تيبا...هق‌هق فاطمه...دست‌هايي كه مرا نگه‌داشته بودند تا نروم همچون گردبادي شروع به چرخيدن كرد آنقدر جيغ زدم و چرخيدم، گريه كردم و چرخيدم، التماس كردم و چرخيدم تا همه با هم، همه صداها و گريه‌ها و سياهي از جا كنده‌ شديم و انگار يك مشت پر پرواااااااااااااااااااااااز كرديم تا قبرستان شيراز، باد همه‌مان ريخت ميان دارالرحمه، قطعه چهل‌مومنين، گرد و خاك‌ها كه خوابيد دست تيبا چشمانم را گرفت، اما آنقدر گريه بي‌تابش كرد تا دستان او هم سرد شد واز صورتم افتاد، ديدم كه تورا از تابوت درآوردند، صورتت را باز كردند تا باز به ما لبخند بزني، ديدم كه پيشاني دوستم با در تابوت زخم شد، ديدم كه كفن را بستند تو را بلند كردند و كمي آن‌طرف‌تر كنار ديوار، آن گوشه رهايت كردند و صداها ... صداي فرياد و گريه و آواي شعرهايت كه دوستانت بلندبلند مي‌خواندنش ديوانه‌ام مي‌كرد و اين كه كسي فرياد مرا نمي‌شنيد ... داد مي‌زدم، گريه مي‌كردم كه نه! او باز مي‌گردد ... قبلا هم رفته بود اما يك شوخي بود مثل همه شوخي‌هاش و باز گشت ... هر داد زدم و التماس كردم ... كسي صدايم را نشنيد ... آخر به التماس افتادم كه "او سال‌هاست فقط در خواب‌هايم زنده‌ه‌است ... تو رو خدا خاكش نكنيد ... تورو خدا از خواب‌هايم نگيريدش" التماس مي‌كردم كه "اگر خاك را ريختيد ديگر به خواب‌هايم باز نمي‌گردد" التماس مي‌كرد "11سال است كه او در بيداري‌هامان نيست، بگذاريد در خواب‌ باشد" التماس مي‌كردم "11سال است كه دل‌خوش خواب‌هايمم" التماس مي‌كردم ...

خاك را ريختند ... آن‌قدر براي بي‌پدر شدنم در خواب گريه كردم كه تيبا داد زد: " تارا گريه نكن داري خواب مي‌بيني" مي‌دانستم كه خواب مي‌بينم حتي در خواب هم مي‌دانستم كه خواب‌هايم دارند بي‌پدر مي‌شوند ... حالا دل‌خوش چه باشم ؟؟ آينده‌اي كه ديگر پدر در خواب‌هايشم نيست ؟؟