۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

10سال پس از آخرين تولد پدرم


18آبان 88 تهران ـ ده سال از آخرين تولد پدرم مي گذرد ... پدري كه تنها بودمان بود . در اين ده سال چه بر ما گذشت بي او ... بي او بزرگ شديم ، درس خوانديم ، دانشگاه رفتيم ، شاغل شديم و هيچ كس نديد اشكمان را ...
هق هق شبانه ي مان را كه تنها خودمان شنيديم ، من و خواهرم ، من و خواهركم كه نمي دانم چقدر توانستم پدرش باشم ، من و خواهركم كه نمي دانم چقدر توانستم مادرش باشم ، من و خواهركم كه نمي دانم چقدر توانستم خواهرش باشم !!
هيچ كس نمي داند در اين ده سال ، هر وقت هر دختري پدزش را مي خواست ، من و خواهرم چطور به كلمه پدر پناه برديم و در شادي هامان چقدر دلتنگ بودنش بوديم . هيچ كس نمي داند ده سال دست پدر را نگرفتن چه معني دارد ، آن هم چه پدري، آن خنده هايش ، صداي موسيقي كه هميشه ازاتاقش مي آمد ، آن خنده هايش ، يك بغل روزنامه و مجله كه هميشه همراهش بود ، آن خنده هايش ، جوراب هايي كه هميشه رنگ پيراهنش بود ، آن خنده هايش ، پيراهن هايي كه هميشه همه از رنگش حرف مي زدند ، آن خنده هايش ، شعرهايش كه برايمان مي خواند وما نفهميده سر تكان مي داديم ، آن خنده هايش ... خنده هايش ... آن خنده هايش كه انگار از تمام وجودش بود ، لب هايش مي خنديد ، چشمهايش مي خنديد ، صدايش مي خنديد اما قلبش ... امروز مي‌فهمم كه نخنديدن قلبش در شعرهايش عيان بود و ما چه كودكانه نمي فهميديم .
امروز ده سال از آخرين تولد پدرم مي گذرد ديگر روز نامه ها و سايت ها هم 18آبان را فراموش كرده اند . مادرش تنها بر مزارش مي رود و من و خواهركم در اين شهر ، دور از مزارش ، دور از يكديگر ، تنها در فكرمان تولدش را تبريك مي‌گوييم ، من اينجا در خبرگزاري ايلنا به يادش مي نويسم و مي دانم كه خواهركم در يكي از كلاس هاي دانشگاه تهران برايش خواهد نوشت .


۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

برای قبیله

26/6/88 قبیله _ بعد از دو ماه فکر کردن و خواب دیدن ، باز هم قبیله و چهره های آشنا ، نوشته بودم تمام کافه های تهران حس غریبی به من می دهند ... به همان اندازه اینجا "قبیله" حس خوب آشنایی ؛ سهم من از تمام پنج سال گذشته، از شروع جوانی ام در کافه ایست که "منو"اش دیگر تکه تکه شده ... اما لبخند آشنا ، موسیقی ی آشنا ، صدای آشنا هنوز سر جایش است . آدم هایی که بعد از بستن مغازه هاشان این جا می آمدند ، هنوز اینجا هستند . چقدر خوشحالم که هنوز همه چیز سر جایش است و چه حیف می شود که روزی بیایم و نباشد ! قطعه ای از زندگی من در این چهار دیواری ست.
به هر جای شیراز که نگاه می کنم بغض گلویم را می گیرد ... ای کاش نیامده بودم که در این دو روز بودنم، دل تنگم بین دوست داشتن های شیراز و آینده ی تهران پرسه میزند ... به هر جا نگاه می کنم بغض گلویم را می گیرد ... مخصوصا اینجا "قبیله "... قبیله ... قبیله ... با سنگینی نگاهی که هیج وقت نفهمیدم پسش چیست و نوجوانانی که سیگار کشیدن برایشان ملاک بزرگ شدن است و تازه به من نگاه چپ می کنند !!

در این دو ماه تهران به دنبال قبیله به دنبال "قبیله "ای کافه ها را گزمی کنم ، برای این چنین لحظاتم ... آیا من نباید قبیله و شیراز را می گذاشتم و می رفتم ؟؟!!
دلم برای خودم می سوزد که یک چهار دیواری چطور مدهوشم می کند ، سال پیش همین موقع ها چقدر برای بسته شدنش اشک ریختم ... قبیله بسته نشد اما من رفتم ، بی قبیله 
با روان نویسی که به قبیله تعلق دارد خط خطی می کنم تمام دست نوشته هایم را ... دست نوشته هایی که اسم "قبیله نوشت " را روی آن گذاشته بودم و ششاید امروز آخرینش باشد .... و اگر اینجا باز بماندتاریخ بعدی که قبیله مهمان نوشته هایم شود خدا می داند کی باشد ؟
1/7/88 تهران_ سی و یکم قرار داد قبیله تمام می شود ، اگر این قرار داد تمدید نشود این آخرین قبیله نوشتم خواهد بود و پایان . دیگر قبیله فقط رویا خواهد بود و رویا چیز غمگینی است . شاید یک روز تمام قبیله نوشت هایم رااینجا گذاشتم تا قطعه ای از زندگیم را همه بخوانند .

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

قبيله تمام شد

قبيله تمام شدخبرها آمد از تمام شدن قبيله ، درست روزي كه مادر بزرگ پيرم مريض شده بود و در بيمارستان تهران بر بالينش دلم قبيله  را مي خواست، براي دور ريختن دل تنگي هام ، يك اس ام اس وقبيله تمام شد دلم گرفت آنقدر كه احساس كردم الآن در آن اتاق من  خواهم مرد ، هواي اتاق برايم تنگ شد و فكر كردم اي كاش هيچ وقت آنجا نرفته بودم هيچ وقت ... دلم روزها و شبهاي قبيله را مي خواست ، دلم شبها و شبها ي قبيله را مي خواست ، دلم قبيله را مي خواست.
هميشه فكر مي كردم روزي كه قبيله ببندد بايد به عزاي گذشته ام بنشينش ،فكر مي كردم اين روز ، روز پايان جواني ام است ، و سر انجام  اين روز آمد ... و انگار همه چيز ادامه دارد جز خاطرات من كه با توقف قبيله متوقف شد ... در قبيله برخاطراتم بسته شد .
قبيله تمام شد، همچون جواني من و عمر مادر بزرگ پيرم كه در حال تمام شدن است ... و حالا در بيمارستان كاملا حس مي شود ... آيا اشتباه كردم كه قبيله را و مادر بزرگ پيرم را تنها گذاشتم كه روز بسته شدن قبيله نباشم و كسي هم نباشد كه در شيراز دست مادر بزرگم را بگيرد . مادر بزرگي كه 10 سال پيش دست مرا گرفت و خواهرم را .
نمي دانم سوگنامه قبيله را مي نويسم يا عمري كه رفت اما تاب تمام شدن فبيله را نداشتم ... تمام شدم :-(

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

مرثیه ای برای غم یک دوست

ایلیا کوچولو به دنیا آمد ، ایلیا کوچولو بزرگ نشد ، ایلیا کوچولو مرد
دوست عزیز ! چقدر خوب که ایلیا کوچولو بزرگ نشد و به مدرسه هایی که ما رفتیم نرفت تا 12 سال دروغ بشنود
جقدر خوب که ایلیا کوچولو بزرگ نشد تا در خیابان هایی که ما راه رفتیم ، راه برود و دود فحشا و اعتیاد را نفس بکشد
چقدر خوب که بزرگ نشد تا فقیر را از غنی تشخیص دهد ، آنوقت چقدر باید غصه می خورد برای این همه تفاوت این همه شکاف
چقدر خوب که بزرگ نشد تا این همه جنگ را ببیند و این همه آدم که میمیرند ، این همه خون که ریخته می شود ، این همه مریضي  و درد
چقدر خوب که بزرگ نشد تا ببیند پدر و مادرش چطور مجبورند بدوند ، بدوند ، بدوند تا بزرگ شود
دوست عزیز ! یادت هست چندین سال پیش ، در بابل ، دو برادر برای اینکه دویدن های پدر و مادرشان را می دیدند ، خود را به دار آویختند . چقدر خوب که ایلیا کوچولو نوجوان نشد تا وجود پاکش با دیدن این همه تا پاکی ، آ زرده شود و خودش ، خودش را بكشد
شنیده ای که می گویند ، خدا آنهایی را که دوست دارد زود می برد ؟! حالا فکر کن خدا چقدر ایلیا کوچولو را دوست داشته که نیامده بردش ، من فکر می کنم خدا به جای یک انسان ؛ معشوقه اش را فرستاده بود ، پس وقتی فهمید چه اشتباهی کرده ، برش گرداند . بار دیگر نگاهش کن ، چهره ای به این روشنی جز در معشوق خدا می بینی ؟؟
دوست عزیز! می دانی که به خدا نباید حسودی کنی ، خدا که رغیب نمی طلبد ! چشم هایت را ببند و خنده هایش را ببین و گریه نکن . فقط فرشته ات را تصور کن که حالا در آغوش خدا آرمیده است . گریه نکن ! فرشته ات تمام چیزهایی که نباید می دید را ندیده است ، آیا این خودش جای خوشحالی ندارد؟؟

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

از شیراز ...


تمام شد ، تمام گذشته ها و گذ شته ی گذ شته ها ، تمام شد ، اکنون "این منم زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد" ، باید دلتنگی ها را دور ریخت و تنهایی را به جان خرید .............. اما دلم برای آن گذشته ها تنگ می شود و برای گذ شته ی گذشته ها !
شیراز شهر دوست داشتنی ی راکد من (!) ، برای دومین بار شهر کودکی ام را گذاشتم چشم بر تمام "نوستالژی" ام بستم و راهی شدم ، راهی ی نا کجا آبادی که نمی دانم در انتهای این شهر شلوغ و پر هیاهو چه می شود ؟!
سپید-سیاه ، هنر ، گودو و باقی ی کافه های تهران رفته و نرفته مثل خیابانهایش غریب بودن را به یاد من می آورد ، پایتخت نشینان همیشه برای من موجودات دو پایی بودند که نمی فهمیدم چرا فرق می کنند.
حالا در میان پایتخت نشینان در پایتخت می نشینم و می بینم من با آن ها فرق می کنم –نه آنها با من- .
خدا پدر کارگردان "تهران انار ندارد" را بیامرزد ، که اگر روزهای اول تهران این فیلم را نمی دیدم ، باورم می شد که این تفاوت چیزی ست که همه تهرانی ها باور دارند.
قبل از این سفر دوستی گفت :"تو نباید تهران بری ، تو تهرانی نیستی ، تو تهران می خورنت . "
حالا اما آمدم تهران ، در هوای دودآلودی که ریه هایم را سنگین می کند ، آنقدر سنگین که نمی توانم وزن سیگار را تحمل کنم . بین ازدحام ماشین هایی که انتظار کشیدن در ترافیک های طولانی ، عصبانیشان نمی کند و ازدحام آدم هایی که مجبورند برای حرکت به هم تنه بزنند و عذر خواهی نکنند و برج های بلندی که جلوی دخمه های تنگ و تاریک سبز می شوند . در پارک های سبزی که زیر درخت هایش معتادها دود می کنند و درختهایش زیر آسمان تهران دود می خورند. بین گربه هایی که به دنبال موش ها می دوند و موش هایی که ازانسان ها فرار می کنند.
حالا می دانم فرق من با تهرانی ها این است که من انار دارم ، می دانم تو تهران نمی خورندم ، چون انار می خواهند !
حالا شیراز شهر دوست داشتنی راکدم را (!) با مزاری در خود ، چاردیواری یی تاریک و انسان های همیشه نگرانش ، برای دومین بار و برای همیشه می بوسم ، تا در جریان این شهر جدید ، این شهر شلوغ جاری شوم .