26/6/88 قبیله _ بعد از دو ماه فکر کردن و خواب دیدن ، باز هم قبیله و چهره های آشنا ، نوشته بودم تمام کافه های تهران حس غریبی به من می دهند ... به همان اندازه اینجا "قبیله" حس خوب آشنایی ؛ سهم من از تمام پنج سال گذشته، از شروع جوانی ام در کافه ایست که "منو"اش دیگر تکه تکه شده ... اما لبخند آشنا ، موسیقی ی آشنا ، صدای آشنا هنوز سر جایش است . آدم هایی که بعد از بستن مغازه هاشان این جا می آمدند ، هنوز اینجا هستند . چقدر خوشحالم که هنوز همه چیز سر جایش است و چه حیف می شود که روزی بیایم و نباشد ! قطعه ای از زندگی من در این چهار دیواری ست.
به هر جای شیراز که نگاه می کنم بغض گلویم را می گیرد ... ای کاش نیامده بودم که در این دو روز بودنم، دل تنگم بین دوست داشتن های شیراز و آینده ی تهران پرسه میزند ... به هر جا نگاه می کنم بغض گلویم را می گیرد ... مخصوصا اینجا "قبیله "... قبیله ... قبیله ... با سنگینی نگاهی که هیج وقت نفهمیدم پسش چیست و نوجوانانی که سیگار کشیدن برایشان ملاک بزرگ شدن است و تازه به من نگاه چپ می کنند !!
در این دو ماه تهران به دنبال قبیله به دنبال "قبیله "ای کافه ها را گزمی کنم ، برای این چنین لحظاتم ... آیا من نباید قبیله و شیراز را می گذاشتم و می رفتم ؟؟!!
دلم برای خودم می سوزد که یک چهار دیواری چطور مدهوشم می کند ، سال پیش همین موقع ها چقدر برای بسته شدنش اشک ریختم ... قبیله بسته نشد اما من رفتم ، بی قبیله
با روان نویسی که به قبیله تعلق دارد خط خطی می کنم تمام دست نوشته هایم را ... دست نوشته هایی که اسم "قبیله نوشت " را روی آن گذاشته بودم و ششاید امروز آخرینش باشد .... و اگر اینجا باز بماندتاریخ بعدی که قبیله مهمان نوشته هایم شود خدا می داند کی باشد ؟
1/7/88 تهران_ سی و یکم قرار داد قبیله تمام می شود ، اگر این قرار داد تمدید نشود این آخرین قبیله نوشتم خواهد بود و پایان . دیگر قبیله فقط رویا خواهد بود و رویا چیز غمگینی است . شاید یک روز تمام قبیله نوشت هایم رااینجا گذاشتم تا قطعه ای از زندگیم را همه بخوانند .
صبر داشته باش!
پاسخحذفطاقت بیار...
روزهای دلتنگی زیاد و سختند...اما می گذرند و شادی می آید و جایشان را پر می کند...
طاقت بیار!
آمدم...دل تنگی های ِشما را خواندم...شاد باشی...تهران هم زمان که بگذره يه جايی برات دنج می شه...
پاسخحذفشاد باشی.
ميم.
امروز هم قبيله باز بود ... و همچنان نگران نباش
پاسخحذف