قبيله تمام شدخبرها آمد از تمام شدن قبيله ، درست روزي كه مادر بزرگ پيرم مريض شده بود و در بيمارستان تهران بر بالينش دلم قبيله را مي خواست، براي دور ريختن دل تنگي هام ، يك اس ام اس وقبيله تمام شد دلم گرفت آنقدر كه احساس كردم الآن در آن اتاق من خواهم مرد ، هواي اتاق برايم تنگ شد و فكر كردم اي كاش هيچ وقت آنجا نرفته بودم هيچ وقت ... دلم روزها و شبهاي قبيله را مي خواست ، دلم شبها و شبها ي قبيله را مي خواست ، دلم قبيله را مي خواست.
هميشه فكر مي كردم روزي كه قبيله ببندد بايد به عزاي گذشته ام بنشينش ،فكر مي كردم اين روز ، روز پايان جواني ام است ، و سر انجام اين روز آمد ... و انگار همه چيز ادامه دارد جز خاطرات من كه با توقف قبيله متوقف شد ... در قبيله برخاطراتم بسته شد .
قبيله تمام شد، همچون جواني من و عمر مادر بزرگ پيرم كه در حال تمام شدن است ... و حالا در بيمارستان كاملا حس مي شود ... آيا اشتباه كردم كه قبيله را و مادر بزرگ پيرم را تنها گذاشتم كه روز بسته شدن قبيله نباشم و كسي هم نباشد كه در شيراز دست مادر بزرگم را بگيرد . مادر بزرگي كه 10 سال پيش دست مرا گرفت و خواهرم را .
نمي دانم سوگنامه قبيله را مي نويسم يا عمري كه رفت اما تاب تمام شدن فبيله را نداشتم ... تمام شدم :-(
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر