۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

مرثیه ای برای غم یک دوست

ایلیا کوچولو به دنیا آمد ، ایلیا کوچولو بزرگ نشد ، ایلیا کوچولو مرد
دوست عزیز ! چقدر خوب که ایلیا کوچولو بزرگ نشد و به مدرسه هایی که ما رفتیم نرفت تا 12 سال دروغ بشنود
جقدر خوب که ایلیا کوچولو بزرگ نشد تا در خیابان هایی که ما راه رفتیم ، راه برود و دود فحشا و اعتیاد را نفس بکشد
چقدر خوب که بزرگ نشد تا فقیر را از غنی تشخیص دهد ، آنوقت چقدر باید غصه می خورد برای این همه تفاوت این همه شکاف
چقدر خوب که بزرگ نشد تا این همه جنگ را ببیند و این همه آدم که میمیرند ، این همه خون که ریخته می شود ، این همه مریضي  و درد
چقدر خوب که بزرگ نشد تا ببیند پدر و مادرش چطور مجبورند بدوند ، بدوند ، بدوند تا بزرگ شود
دوست عزیز ! یادت هست چندین سال پیش ، در بابل ، دو برادر برای اینکه دویدن های پدر و مادرشان را می دیدند ، خود را به دار آویختند . چقدر خوب که ایلیا کوچولو نوجوان نشد تا وجود پاکش با دیدن این همه تا پاکی ، آ زرده شود و خودش ، خودش را بكشد
شنیده ای که می گویند ، خدا آنهایی را که دوست دارد زود می برد ؟! حالا فکر کن خدا چقدر ایلیا کوچولو را دوست داشته که نیامده بردش ، من فکر می کنم خدا به جای یک انسان ؛ معشوقه اش را فرستاده بود ، پس وقتی فهمید چه اشتباهی کرده ، برش گرداند . بار دیگر نگاهش کن ، چهره ای به این روشنی جز در معشوق خدا می بینی ؟؟
دوست عزیز! می دانی که به خدا نباید حسودی کنی ، خدا که رغیب نمی طلبد ! چشم هایت را ببند و خنده هایش را ببین و گریه نکن . فقط فرشته ات را تصور کن که حالا در آغوش خدا آرمیده است . گریه نکن ! فرشته ات تمام چیزهایی که نباید می دید را ندیده است ، آیا این خودش جای خوشحالی ندارد؟؟

۱ نظر: